دستش رو زیر منبع برد، مشتش رو پر از آب کرد و چند بار به صورتش زد. سرمایی که به صورتش برخورد میکرد نفسش رو برای مدت کوتاهی میبرید.
هوا کهنه و فرسوده بود. مثل سابیده شدن مفصلهایی که اینقدر ازشون کار کشیده که دارن از هم پاشیده میشن.
موهای خیسش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید و سرجاش موند تا سراغش بیان.
چرا همیشه وقتی میخواست کر بشه صداها واضح تر میشن؟
وقتی نمیدونست کجاست.. نمیفهمید داره دور میشه یا نزدیک.جهتهای توی سر اشلی فقط به سمت یه جهت بودن...درد!
برای یک لحظه چشمهاش رو به دنبال ذرهای آرامش بست. اون لالایی خیالی اونقدر زیبا بود که وارد یک خلسه دیگه از دنیای تاریک خودش میشد. این روزها اونقدر بین افکارش شناور بود که مرزها و راهها رو گم میکرد
دستاش رو دور گلوش چفت کرد و لبخند کجی تحویل انعکاسش توی آینه داد.
حرکت ابرها رو زیرپاش حس میکرد و از لطافتشون اخمیمیون پیشونیش نشست.
زیر یه تنش نامرئی فشرده میشد اما از حرکت نایستاد و بالاتر رفت.به درک اگه الان یه قطار از اینکه رد میشد و لهش میکرد. یا اینکه از سرما اینجا یخ میزد و بعد عین یه تیکه یخ خورد میشد.
به درک! هممم..
باپاهاش به سنگهای ریز و درشت ضربه زد و بی هدف چشم چرخوند.
فندک طلایی رو از جیب شلوارش بیرون آورد و آتیشش رو جلوی صورتش گرفت.
با لرزش ریلهای قطار لبخند گشادی زد.
حالا چیزی تغییر میکنه؟
بازدید : 532
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 18:23